به نام تو كه بي تو هيچم
اينجانب احمد نيك فرمان مطلق در تاريخ ۱۳۵۷/۱۲/۱۱ چشم به جهان گشودم و دو ماه پيش از تولد ، پدر خود را از دست دادم. پس از دوران نوزادي ، مادرم ازدواج كرد و من ديگر در كنار او نبودم و پدر و مادربزرگم مسئوليت پرورش ، تعليم و تربيت من را به عهده گرفتند. مادربزرگ و پدربزرگ من خانهاي از خود نداشتند و يكي از عموهاي من كه وضع مالي خوبي داشت ، خانهاي را در اختيار آنها قرار داده بود و من نيز تحت سرپرستي آن دو ، در خانهي عمويم پرورش يافتم.
هميشه در زندگي دچار دوگانگي بودم و تشخيص اين واقعيت كه من فردي فقير هستم وتنها عمويم از شرايط تقريباً مرفهي برخوردار است و هيچ ربطي به من ندارد ، براي من كه كودكي بيش نبودم ، بسيار دشوار بود. ديگران نيز از اقوام گرفته تا دوستان و آشنايان چه خواسته و چه ناخواسته مرا در خوابي عميق فرو بردند و آنقدر به من گفتند كه تو نيز همانند فرزندان عمويت براي او ميماني و من كه كودكي بيش نبودم هرگز نتوانستم تشخيص دهم كه آنان فقط از روي ترحم و دلسوزي به من اين سخنان را ميگفتند و من ناخودآگاه خود را فردي مرفه دانسته و هرگز نگران آيندهام نبودم.
در سن ۱۲ سالگي كه مقطع پنجم دبستان را نيز طي ميكردم ، متوجه شدم كه تمامي اين سخنان ، تعارف و ترحمي بيش نيست. ترك تحصيل كردم و روانه بازار كار شدم ، اما متاسفانه قادر به كنار گذاشتن ضعفهاي شخصيتي شكل گرفته در وجودم نبوده و همچنان نميتوانستم حقير بودن و فقير بودنم را بپذيرم. به همين دليل اولين حقوقم را كه شش هزار تومان بود ، گرفتم و در سه روز اول آن را خرج كردم و اصلاً معناي فقر را نميفهميدم ، از ترس اينكه من را فقير نبينند هميشه بدهكار ديگران بودم كه بتوانم لباسهاي خوب بپوشم ، هميشه دو برابر كارگران ديگر كار ميكردم اما فقط و فقط در جا ميزدم.
در سن پانزده سالگي ، ارثيه پدريمان را مابين من ، خواهر و برادرم تقسيم كردند و مبلغ يك ميليون و دويست هزار تومان سهم من شد. من كه در آن زمان ، كمي عاقل شده بودم و دريافتم كه در دنيا كسي را غير از خداوند ندارم و بايد حواسم را جمع كنم. پولهايم را حفظ كرده و با آنها خريد و فروش كالا انجام دادم و بعد از ۳ سال سرمايهام را به مبلغ سه ميليون تومان رساندم. زماني كه جواني هجده ساله بودم روزي عمويم به من گفت: «شما از گنجشك كه كمتر نيستيد ، گنجشك هم براي خود لانه ميسازد. شما چطور نميتوانيد براي خودتان خانهاي تهيه كنيد.» و من هم كه در اوج غرور و جواني بودم ، گفتم: من در ۲۰ روز آينده از اينجا ميروم. از سن ۱۸ سالگي به بعد ، با توكل به خدا بطور مستقل زندگيام را ادامه دادم.
در سن ۱۹ سالگي كه كل داراييم حدوداً به ۵ ميليون تومان ميرسيد ، با دختري دوست شدم و از آنجايي كه عشق مردانگي داشته و فيلمهاي فردين را نيز زياد نگاه ميكردم ، براي خواهر آن دختر كه قصد ازدواج داشته و جهيزيه نداشت ، تقريباً به مبلغ ۱۰ ميليون تومان جهيزيه تهيه كردم و ديگر نتوانستم كمرم را زير فشار بدهيها و پولهاي نزولي صاف كنم. در نهايت در زير اين فشارها دچار ورشكستگي شده و هر آنچه را كه داشتم ، فروختم و براي يك فقره چك كه مبلغ آن ۱۱۵۷۰۰۰ تومان بود و نتوانستم مبلغ آن را بپردازم ، به مدت ۲۱ روز به زندان قصر رفتم و پس از ۲۱ روز عمويم پول طلبكار را داده و من را آزاد كردند.
بعد از آزادي ، ديگر روي بازگشت به بازار كار را نداشتم و از مادرم خواهش كردم كه يك پيكان بخرد و من با آن مسافر كشي كنم و درآمد آن را با يكديگر نصف كنيم. مادرم خواهش من را قبول كردند و بعد از شش ماه مسافركشي با ماشين ، تشخيص دادم كه من براي اين كار ساخته نشدهام. به مادرم گفتم ماشين را بفروشيم و من از شهرهاي كيش وآستارا جنس بياورم و بفروشم و سود آن را نيز با يكديگر نصف كنيم ، بعد از شش ماه ، پول مادرم را به او بازگرداندم و دوباره به شغل قبلي خود بازگشتم.
به لطف خداوند خيلي سريع شرايطم كمي مناسب شد و باز هم فوراًَ فراموش كردم كه من فردي فقير هستم و بايد تلاش كنم تا پيشرفت كنم. اين باعث شد من به خواستگاري رفتم و در سن ۲۱ سالگي ازدواج كردم و از آنجايي كه قناعت در زندگي را نياموخته بودم ، كار ميكردم اما فقط و فقط درجا ميزدم و هميشه نگران سيامها و اجاره خانهها و مغازه و انبارها بودم. اين امر باعث شد تصميم بگيرم چند سالي دو برابر مردم عادي كار كنم تا بتوانم پيشرفت كنم.
به لطف خداوند پيشرفت كردم. اما متاسفانه در سن ۲۴ سالگي از همسرم با يك فرزند يك سال و نيمه جدا شده و انگيزهام را براي پيشرفت از دست دادم. درحاليكه شش ماه از جدايي من گذشته بود ، هزينههاي سنگين پرستار فرزندم و نيز اقساط مهريه همسر سابقم را ميپرداختم ، باز خودم را در شرايطي سخت ديدم. نيمه شبي را به ياد ميآورم كه احساس كردم اگر انگيزهام را از دست بدهم ، تمامي سختيهايي را كه من در زندگي كشيدهام ، ايمان؛ پسرم هم نيز بايد آنها را متحمل شود و در همان نيمه شب با ماژيكي درشت بر روي ديوار منزلم نوشتم: «ايمان ، پسرم زنده ميمانم كه تو زنده نباشي ، زندگي كني!». نوشتن همين جمله به من انگيزه و روحيه دوباره برخيزيدن و تلاش كردن را داد ، چرا كه احساس ميكردم من در زندگيم فقط زنده بودهام و هرگز اجازهي زندگي كردن را نداشتهام.
به لطف خداوند اين نگرش و فكر ، به من روحيه و انگيزه بسيار قوي داد و با سرعت ، دوباره پيشرفت كردم ، اما افسوس كه انسان فراموش كاري بزرگ است و وقتي از روزگار و زندگي زخم ميخورد به محض خوب شدن جاي زخمها ، فراموش ميكند كه چه درد و رنجي كشيده است. من به خود آمدم و ديدم چقدر دوستان فدايي و يك رنگ در كنارم است و با داشتن چنين دوستاني ديگر در زندگي چه كم دارم؟؟؟ بار ديگر به ياد فيلمهاي فردين و مردانگي افتادم و فراموش كردم كه آن رفتارها فقط در فيلمها است كه نتيجه مثبت دارد و در اين روزگار هيچ كسي معنايش را نميفهمد…
باز هم ناخواسته وقت ، فكر و هر آنچه را كه داشتم به جاي پيشرفت در كار ، صرف دوستان فدايي و يك رنگم كردم و دوباره به شرايط سخت زندگي رسيدم ، اما باز هم به لطف پروردگارم نااميد نشدم و شبانهروز تلاش كردم و از زماني كه اين جمله را گفتم: «خداوندا سپاس ميگويم تو را كه به من آموختي بدانم كه هيچ نميدانم» ديگر به ناداني خود ايمان آوردم. معشوقهام را پروردگارم ، رفيق حقيقيم را احمد نيك فرمان مطلق و بهترين دوستم را كه متاسفانه كثيف ترين چيز دنيا (پول) ميباشد ، دانستم. روز به روز پيشرفت كرده و روز به روز موفق و موفقتر شدم.
من آموختم: در جايگاهي كه خورشيد اندر مثال ذره است خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد ، من آموختم: پول خوشبختي نميآورد اما فقر حتماً بدبختي ميآورد ، من آموختم: بيعدالتي در دنيا بيداد ميكند و نادانان در پي ريشه كن كردن آن خود را فنا ميكنند ، اما عاقلان در پي ريشه كن كردن بيعدالتي در وجود خويشتن ميكوشند.
و اكنون تنها عاملي كه موجب شادي و خوشبختي بينهايت در من است ، چيزي نيست جز اينكه ايمان آوردهام پروردگار عشق است و ارزش و معناي عشق را اگر هيچ كس هم نفهمد ، او به خوبي هم ارزشش را ميداند و هم معنايش را ميفهمد.